اُکالیپتوس



روی تخت درمانگاه دراز کشیده ام و زن دارد دستم را بخیه میکند. می گوید: برای من هم مشابه این حادثه اتفاق افتاده. اول از همه زنگ زدم به همسرم که بیاید.

 می گویم: همسر من آنقدر راهش دور است که اصلا درست نبود که خبرش کنم. و واقعا هم این طور بود.

طبقه اول ویترین از جایش جدا شد و افتاد و به تبع ان همه ی وسایل رویش شروع کردند به پایین افتادن و یکی یکی به ظبقات پایین می غلتیدند و انها هم به طبقات پایین تر. من ایستاده بودم و نگاه می کردم . طبقه اول رها شده را با سختی نگه داشته بودم تا اوضاع وخیم تر نشود و همین باعث شد اقلا خود ویترین نشکست. دومینوی جالبی بود. جلوی چشمم ظرفها ارام ارام  می شکستند . من ان وسط ها یاد دفعات قبلی که بوفه را تمیز میکردم افتادم که چطور ان طبقه اول مشکل دار، رها شده بود و اتفاقی نیوفتاده بود و من هول کرده بودم که خدا رو شکر که به خیر گذشت و یادم باشد درستش کنم و فراموش کرده بودم و مگر چند دفعه یک موضوع میتواند به خیر بگذرد؟

دومینو که تمام شد به ارامی قفسه شکسته را خارج کردم و مشغول جدا کردن ظروف شکسته از نشکسته شدم که ناگهان فواره ای از خون به همه جا پاشید. دستم را بدون انکه متوجه شوم و دردی حس کرده باشم به تیزی بلند شیشه شکسته کوبیده بودم.خون همه جا می ریخت. یک بسته دستمال کاغذی را خالی کرده و روی زخم قرار دادم  و رویش را با تکه ای پارچه محکم محکم بستم و پالتو پوشیده و به سمت بیمارستان نزدیک خانه مان دویدم. از کوچه پس کوچه زودتر میرسیدم تا با ماشین دور قمری بزنم. در اورژانس رسیدگی کردند اما بخیه نیاز بود و انها  کسی برای این کار نداشتندو این هم از عجایب ان بیمارستان بود و دکتر خوش وجدان ! حکم داد که حتما ارتوپد باید ببیند و ما ارتوپد نداریم. پس بگویید همراهش بیاید او را به بیمارستان دیگر ببرد که گفتم میخواهم بروم. از من اصرار و از انها انکار که خواستم امضا بدهم و با میل خودم بیمارستان را ترک کنم و انها فقط پانسمان کنند. گوشیم را خانه جا گذاشته بودم. می خواستم به خانه بروم پسرم پس از امتحان به خانه می امد و با دیدن خون و شیشه حتما میترسید. به خاطر همین با تمام قدرتم به سمت خانه دویدم. بهیار گفته بود دستم را بالا نگه دارم.

به خانه که رسیدم کسی نبود. اول خوشحال شدم که کسی نیامده اما پس از تماس با پسرم فهمیدم که خانه امده و خیلی ترسیده و سریع خودش را به بیمارستان رسانده و انهااز نگرانی درش اورده اند که من خوبم و خانه امده ام. چقدر خدا را به خاطر وجودش شکر کردم.

 دستم سه تا بخیه کوچک خورد. در بیمارستان خوب و مجهز و خلوت و مرتبی که همه ی این صفات را مدیون است به چسبیده بودنش به ساختمانهای ریاست مثلا جمهوری. هرچند برای رسیدن به ان باید از هفت خان بگذریم و بازدید های مختلف شویم اما به نظرم ارزشش را دارد.

شب بابای بچه ها امد و تمام شیشه های شکسته را جمع جور کرد و نظم داد فردایش هم شیشه های قفسه را خرید.

 والبته الان که این ها را می نویسم دستم خوب شده.


نون بهترین دوست دوران دانشگاهم بود. روز اولی که قدم به دانشگاه گذاشتیم در فضای جلوی دانشکده کنار هم نشستیم و اولین کلام را در ان محیط  با هم رد و بدل کردیم. هم رشته بودیم و ورودی جدید و شدیم بهترین دوست هم. و از قضا هر دو متولد شهریور.مخصوصا که خانه هامان هم به هم نزدیک بود. و دانشگاه برای هردوی ما بسیار دور محسوب میشد. چهارسال تمام  با هم بودیم و البته او لیسانسش را شش ساله گرفت. یک و سال و نیم مانده بود به پایان درس که مادرش فوت کرد و این موضوع تاثیر زیادی رویش گذاشت. هرچند کلاسهامان از یک جایی به بعد به علت تفاوت گرایش هایمان که من محض بودم و او کاربردی فرق داشت ولی صبح ها با سرویس میرفتیم و عصرها با هم بر میگشتیم و فرصت های خالی را با هم میگذراندیم. اگر از من بپرسند بهترین دوران زندگیم چه زمانی بوده میگویم همان چهار سال دانشگاه اما مطمئنم اگر از نون بپرسند ان را بدترین دوران زندگیش میداند. ترمهای اخر دیگر تنها بود. همیشه صبر و شکیباییش را مثال زدنی میدانم این که خنده هیچ گاه از لبانش دور نمیشد و نمیشود. من اگر بودم دوام نمیاوردم به گمانم ادم صفر و صدم که اصلا چیز خوبی نیست.

 نون خوب و مهربان و زیبای من ازدواج نکرد. علتش را هیچ گاه ندانستم اما میدانم نبود مادر برایش همیشه سخت و ازار دهنده بود. استخدام رسمی اموزش پرورش است در قسمت اداری. امروز با هم حرف زدیم در بیست سال گذشته یک بار همدیگر رادیدیم  و کمتر از بیست بار با تلفن صحبت کردیم. با این همه گذشت زمان هنوز هم با هم مثل گذشته راحتیم و شاید که معنی واقعی دوست همین باشد.


دیروز مربی بدمینتون می پرسد چرا چند جلسه نیامده ام. می گویم: رفتم فیلم ببینم. با تعجب می گوید: مگر تحریم نبود، همکار دخترم که تدوینگر است گفته که همه چیز را تحریم کردیم و نرفتیم.

 گفتم: والا من که کاری به ت نداشتم و فقط رفتم و چند تا فیلم دیدم و هر جا هم که رفتم شلوغ بود. 

 همین. فقط همین چندتا جمله را رد و بدل کردیم. مسلما نه او حس من را میفهمید و نه من حس او را.

ولی  نام جشنواره واقعا مسخره شده وقتی فیلمها مملو است از بدبختی و دنیای واقعی هم پر است از فاجعه، این نام خودش یک طنز تمام عیار است. نمیدانم واقعا دست اندر کاران این موضوع را نمی فهمند. یا خودشان را به نفهمی زده اند.

 هر چه بود تمام شد.

" تومان " را هم دیدم.  مخاطب را ازار میداد. سبک فیلمبرداریش. افسار گسیختگیش.  ریتم بینهایت تندش که موسیقی هم تندیش را مضاعف میکرد. کمبود کلام بین آدمها.  و تحول شخصیت که فقط بر تصویر استوار بود و دلیلش واضح نبود. و نمیدانم،  شاید فیلم دقیقا همین است. هرچند فرم نباید مخاطب را ازار دهد. و شاید که فقط این حس من است .

و حیف که "ابر بارانش گرفته" را نتوانستم ببینم.

 


مینا چادر سیاه به سر،راهروهای زندان را طی میکند. همسرش قرار است صبح فردا اعدام شود و میشود و ما همان دقایق ابتدایی قدم می گذاریم به یک سال بعد.   هنوز سیاه تن دارد و جان میکند برای نان خانه. پدر و برادر شوهرش اگرچه هستنداما وضع بهتر ندارند و البته که میخواهد مستقل باشد. دختر کوچولوی شیرینِ فیلم بینِ ناشنوایش هم هست.و زن همسایه که تنها همدم  اوست که نه عزادار است و نه غم نان دارد اما کمتر از مینا رنجور نیست میگوید : کاش خبر مرگ شوهر مرا می اوردند

 این را وقتی می گوید که همه مان میدانیم همسر مینا با حکم اشتباه قاضی،بالای دار رفته و او سرشار از خشم و غم است.

 اشتباه قاضی. قاضی تازه کاری که عذاب وجدان رهایش نمی کند و برای همین برگه استعفا را پر کرده و امده برای کمک. برای جبران . برای سبک شدن وجدان. کسی که هر قدر هم مرام و مسلک خودش را در این دم و دستگاه داشته باشد باید بداند پیش از قاضی بودن ، مردی ست مثل همه مردهای دنیا. مهربانی قدرتمندانه میتواند هر زنی را جذب کند. 

جاذبه شکل گرفته. مرد قاضی با مرگ پسر یکجورهایی تاوان پس داده راز که بر ملا  میشود مینا میرود.

 چرا؟!

 ایا فیلم درباره ی رنج زن است یا نظامی که مردان اداره اش میکنند؟ چه فرقی میکند؟ 

و کاش مینا تصمیم به ماندن میگرفت. کاش به خودش و دخترش فکر میکرد.کاش به زنده بودن فکر میکرد و اصلا چرا کارگردان این همه ساخت و پرداخت و پروراند تا قاضی،تاوان پس داده به نظر برسد.

 

 


شنبه گذشته مدرسه ی دخترم، جشن روز مادر گرفته بود. یک سالن که ظرفیت هزار نفر را داشته باشد برای پانصد دانش اموز و پانصد مادر، اجاره کرده بودند. شعر و سرود و تئاتر و تشویق دانش اموزان منتخب. 

اگر بگویم در هر پایه ی هفتم هشتم و نهم بیش از بیست نفر معدل بیست بود و ده ها نفر معدل نوزده به بالا بیراه نگفته ام. و این در حالیست که این مدرسه یک مدرسه دولتی اما از نوع خوب ان است به طوری که از راه های دور پولهای کلان می دهند تا در ان ثبت نام کنند. اما خوب در ان به معنای خوبی در محیطش است. اما از نظر درسی من قبولش ندارم. نه این که این مدرسه را بلکه همه ی مدرسه های دولتی را. از مدارس غیر انتفاعی خبر ندارم اما فکر میکنم از نظر علمی بار اموزشی انها بیشتر باشد. به هر حال دفتر را از درس و مشق حذف کرده اند. دیکته ای به ان معنا گفته نمیشود. ریاضیات کاملا در کتابها حل میشود. و مسلما اگر کسی بخواهد میتواند همه ی ااین کارها را خودش انجام دهد اما دانش اموز نیرو و جذبه معلم را بالای سرش نیاز دارد نه به روش جبری و زور بلکه یک نظارت دقیق. 

 شاید برخی بگویند این گونه بهتر باشد. شاید هم واقعا باشد. بچه ها ی این دوره در مدرسه خوش میگذرانند هر چند دینی و معارف و عربی حرف اول را میزند . معلمها مدام میگویند نگران نمره نباشید. من که ندیده ام دخترم در خانه انچنان درس بخواند. معدلش هجده شده است. شاید هم به همان مقداری که اسان میگیرند در درس دادن همانقدر هم اسان میگیرند در امتحان گرفتن. اما پس چرا موقع کنکور اینقدر عذابشان میدهند. پسرم کنکوریست . یک خروار کتابهای قطور و بزرگ گاج و قلم چی و سیر تا پیاز را سفارش می دهند برای خریدن و میگویند که بخوانید از بیست و چهار ساعت بیست و شش ساعت بخوانید!!! 

انوقت همه جا چو افتاده که فارغ التحصیل های ارشد در نوشته هاشان غلط های املایی فراوان است انها مشقی ننوشته اند انها دیکته ننوشته اند. دفتر که نباشد سواد نوشتن از کجا می اید؟ معدل بیست که کیلویی نمیشود.

گذشت زمان ثابت خواهد کرد که چه بر سر این نسل اوردند.


برای اولین بار خواستم به مادر کتاب هدیه دهم. همیشه اهل مطالعه بوده. قبلترها کمتر، حالا اما بیشتر. برای همین رفتم نشر افق. لا به لای قفسه های کتابخانه را میگشتم و دور میزدم که چشمم خورد به  " در فاصله ی دو نقطه. " خود زندگینامه ایران درودی. درمورد این کتاب خیلی شنیده بودم. کاملا مناسب بود برای مادر. با اشتیاق خریدمش. همین طور یک دسته گل خوشگل مملو از گلهای زرد و زرشکی که  در زرورق بی رنگ پیچیده شد. در خانه  خواستم کتاب را کادو پیچ کنم. کاغذ و چسب و قیچی اوردم و بی هوا شروع کردم ورق زدن چند صفحه اولش که مربوط بود به کودکی  ایران درودی. چه چیزی توجه م را جلب کرد؟ این که تقریبا تمام کودکیش از اختلاف میان فرهنگ پدر و مادرش که یکی آذری بوده و یکی نه رنج برده. با ذکر جزییاتی که حداقل برای من که مادرم اذریست، بیشتر از حد تصور ، اشناست.یک بمب قابل انفجار. نَه. کتاب را نباید به مادر میدادم. در یکی دو سال اخیر خصوصا پس از فوت بابا کم با هم بحث نکردیم. بحثی پیرامون تفاوت ها. وقتی نخواهی تفاوت ها را بپذیری وقتی فقط پی این باشی که همه را مثل خودت ببینی مثل همه ببینی ان وقت کار سخت میشود.

 کتاب را به مادر ندادم. ماند در کتابخانه خودم با گل و شیرینی رفتیم به دیدن مادر عزیز.


دیروز صبح خانه تکانی و ناهار درست کردن حسابی خسته ام کرده بود . عصر هم خواستم دخترم را ببرم برای خرید عید که دیدم ناز میکند. تورا به خدا  چه زمانه ای شده. به جای آنکه برای خرید و گشت گذار خوشحال شوند. من هم گفتم حالا که این طور شد به خودم جایزه میدهم و میروم افتتاحیه جشن تصویر سال.

سالها می آید و میرود و این نمایشگاه از عکسها برگزار میشود و من هم گاهی میروم و عکس ها را میبینم اما فقط این بار بود که به این نکته توجه کردم آن هم وقتی آقای صمدیان اشاره کرد. هدف ثبت تاریخ ایران است در تصویر و چقدر کار مهم و بار ارزشی ست این کار. عکسها دروغ نخواهند  گفت.

در مراسم افتتاحیه فیلمی مستند پخش شد که برای اولین بار روی پرده میرفت. آقای بهمن کیارستمی نام آن را " سوهانک " گذاشته بود. همان " طعم گیلاس " بود که کیارستمی،  تمرینی آن را ساخته بود و خودش نقش آقای بدیعی را بازی میکرد. تماشایش لذت بخش بود مدت طولانی مرد بزرگ سینمای ایران را بر پرده تماشا کردیم.

سرحال و سرشار از انرژی مثبت به خانه برگشتم. 

بابای بچه ها عصبانی که چرا رفته ام. از وقتی پسرم کنکور دارد گردش و تفریح تعطیل شده. قبل از آن هم همیشه من بر نامه ریزی میکردم. حالا که ماشین دارم که اصلا از جایش تکان نمی خورد. خودتان بروید خودتان بروید ما هم خودمان میرویم. چه جای عصبانیت؟ وقتی یک عمر است روی کاناپه دراز میکشد و سقف را تماشا میکند.

دخترک را بردم برای خرید. برگشتنه به هر دوی ما خیلی خوش گذشته بود. ما از شادی های کوچولو یک دنیا خوشحال میشویم.


1- یعنی روز جمعه ی گذشته که ما مثل انبوهی از ادم های دیگر برای خودمان بیرون رفته بودیم و  از این مغازه به ان مغازه برای خرید، گردش میکردیم و دست به اجناس میزدیم و لباس پرو میکردیم و یک جا هم رفتیم و چیزی خوردیم، حرف و خبری از کرونا نبود ؟ یکهویی از توی بقچه شان درش اوردند! به هر حال ما که تقریبا داریم زندگی معمولی خودمان را ادامه میدهیم. 


2- یک مدتی است که فکر میکنم همه آدمها یک جور سانسور چی هستند.حالا یا یا بالقوه یا بالفعل. به پست هایی که در فضای مجازی نوشته میشود و به جو مملو از سانسور در زمانه ای در گذشته یا در حال خرده میگیرد،  می خندم. آدمها و حکومتها یک فراکتال یکپارچه هستند یعنی خود متشابه. معروف ترین شکل فراکتال گل کلم است.


3-یک ریاضیدان یا نمیدانم امار دان بوده که گفته (( ارقام دروغ نمیگویند. دروغگویان رقم سازی میکنند. ))  به نظرم در این دوره و زمانه بشود گفت که عکس ها دروغ  نمی گویند اما دروغگویان ممکن است عکس سازی کنند. و البته این چند خط مربوط است به انچه که در پست قبل در رابطه با عکس نوشتم.

عکس زیر هم که به وضوح یک گل کلم رومی را نشان میدهد یک فراکتال خوشگل.



 


1_ بچه ها در خانه اند و روش و مدل زندگی کاملا فرق کرده. درس و مشق و کنکور فراموش شان شده. پدرشان حکم می دهد که درس تان را بخوانید اما گوش شنوایی نیست. خصوصا پسرم که گاهی شاخ و شانه می کشد و کم مانده بود اختلاف میانشان بالا بگیرد. چرا پدرشان فکر میکند میتواند با زور و یا تنبیه حرفش را پیش ببرد؟ نمیدانم. این وسط میانه را گرفتم و خدا میداند که پسرم منطقی تر است.


2_ مزخرف ترین خانه تکانی را پشت سر می گذارم. موکت ها را دیر اوردند و خانه بازار شام است  و من باصبر و خونسردی کارهایم را انجام میدهم. و البته دستشان درد نکند که بدقولی نکردند و سر همان موقعی که گفتند اوردند. نه این که بگویند دو سه روزه تحویل می دهیم و بعد مدام بد قولی کنند.


3_نسل غریبی بودیم ما.اگر یک صبح بیدار شوم و ببینم اخبار می گوید گدازه های اتشفشانی از دهانه دماوند جاری شده است اصلا تعجب نخواهم کرد. امیدوارم این بحران بیماری، زودتر تمام شود و خداوند مراقب همه ی ما باشد.


4_ " تعطیلات رمی " را گذاشتم برای تماشا. سه نفری. بچه ها اولش به ان خندیدند که قدیمی است و چه هست و چه نیست. کم کم جذبش شدند. پسرم که هی رفت و امد و هم پرسید و هم جسته گریخته دید. اخرهایش را کامل دید.  می پرسیدندخبرنگارها چرا عکس های پرنسس را نفروختند؟ و این نسل هم، نسل عجیبی ست.



در سوگ شبنم به ماتم نشسته ایم.  امروز میشود هفت روز.

جگرم میسوزد. به گمانم این جمله را اول بار از زبان مادر بزرگ شنیدم. او هم خواهرش را از دست داده بود. در عالم بچگی با خودم میگفتم چرا دلش نمیسوزد؟ جگر سوختن چگونه است؟  

حالا میفهمم.

امیدوارم خداوند به هیچ کس به هیچ کس نشان ندهد.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گروه پتینه افشار گوناگون هارمونی باران مینویسم هرشب... دفاع مقدس coryyc2 Casa James Daniel خدمات باربری در تهران فیلتر شنی